امروزه ما در عصری زندگی می‌کنیم که تسلیم شدن تنها گزینه ممکن به نظر می‌رسد, مرگی آرام و خزنده که بسیار بدتر از هر مرگ فیزیکی می باشد. در اطراف ما، زنده گان مانند زامبی‌ها تلو تلو می‌خورند، در مه ای از ناامیدی که ذهن و روحشان را می‌بلعد، گرفتار شده‌اند. 

این فقط یک استعاره نیست، بلکه یک واقعیت است: وقتی تسلیم ناامیدی می‌شویم، در درون می‌میریم. مرگ واقعی نه مرگ بدن، بلکه مرگ اراده برای مبارزه، امید و زندگی است. با این حال، حتی در این تاریکی، یک انتخاب وجود دارد, برخاستن از آن، مقاومت کردن و بازپس گرفتن زندگی از چنگال ناامیدی. 

این پیامی است برای کسانی که از تبدیل شدن به مردگان متحرک امتناع می‌کنند، کسانی که آخرالزمان را نه به عنوان شکست، بلکه به عنوان طلوع یک مبارزه جدید می‌بینند. 

 حقیقت پنهان پشت داستان‌های زامبی‌ها

در سریال های اخر زمانی زامبی‌محور، جایی که مردگان از گورهایشان برمی‌خیزند و دنیای زندگان را به کابوسی تبدیل می‌کنند، حقیقتی پنهان نهفته است, حقیقتی که اغلب در پس هرج و مرج هیجان‌انگیز این دنیای خیالی نادیده گرفته می‌شود. 

در آن دنیای خیالی، زندگان در نبردی ناامیدانه برای بقا گرفتار شده‌اند. آنها با مردگان می‌جنگند، به دنبال غذا، سلاح و امنیت می‌گردند و به هر امیدی که باقی مانده است چنگ می‌زنند. اگر این فیلم‌ها را تماشا کرده باشید یا این داستان‌ها را خوانده باشید، متوجه یک نکته مشترک خواهید شد: در پایان، تنها تعداد انگشت‌شماری باقی می‌مانند, بازماندگان. 

این بازماندگان فقط خوش‌شانس نیستند؛ آنها مظهر چیزی عمیق‌تر هستند, تحمل بشری، امید و اراده برای ادامه مبارزه در زمانی که همه چیز از دست رفته است.  

آشنا به نظر می‌رسد، نه؟ 

 ویروس ناامیدی

در دنیای واقعی، ممکن است مردگان متحرک ما را تعقیب نکنند، اما ما هنوز برای زنده ماندن می‌جنگیم. ما از خواب بیدار می‌شویم، سخت کار می‌کنیم، برای پول تلاش می‌کنیم و همه اینها برای تأمین معاش خود و خانواده‌هایمان است. در نگاه اول، با آخرالزمان زامبی‌ها متفاوت به نظر می‌رسد، اما اگر کمی به عقب برگردید و فکر کنید، هسته اصلی یکی است: بقا. 

ما از جایی به جای دیگر می‌دویم، نه تنها نیازهای اولیه، بلکه رویاها، اهداف و خواسته‌هایمان را نیز دنبال می‌کنیم. اما سپس به آرامی و سر و بی‌صدا آن ویروس لعنتی شروع به گسترش می‌کند. نه از طریق گزش، بلکه از طریق ناامیدی، فشار و ناامیدی. ویروس ناامیدی. 

  وقتی وارد ذهنمان می‌شود، مثل ویروس پخش می‌شود. رویاهایمان را می‌کشد، اهدافمان را محو می‌کند و باعث می‌شود حتی روابطمان از هم گسیخته شوند, مثل صدای پس‌زمینه. 

ما بدون فکر شروع به کار می‌کنیم، دنبال پول و مقام می‌گردیم، مثل زامبی‌هایی که به دنبال گوشت می‌گردند. دیگر حتی نمی‌دانیم چرا. چرا به پول بیشتر نیاز داریم؟ چرا کار می‌کنیم؟ اصلاً چرا زنده‌ایم؟ 

ما همه چیز را فراموش میکنیم.  

و سپس مرحله‌ای تاریک‌تر فرا می‌رسد: وقتی ویروس چنگالش را محکم‌تر می‌کند, ما در دام اعتیاد، شهوت رانی, حواس‌پرتی  می افتیم و در نهایت کاملا تسلیم می شویم. ما از کار کردن، از تلاش کردن، از اهمیت دادن دست می‌کشیم. ما از درون به بیرون می‌پوسیم، در حالی که هنوز راه می‌رویم. 

بازماندگان حقیقی در میان ما 

هرچند افراد زیادی درگیر ناامیدی میشوند, اما همه سقوط نمی‌کنند. در هر داستان زامبی، هر چقدر هم که ناامیدکننده باشد، همیشه تعداد کمی هستند که تسلیم نمی‌شوند. آنها پنهان می‌شوند، فرار می‌کنند، می‌جنگند, سازگار می‌شوند و در پایان زنده می‌مانند. 

و در دنیای ما, دنیای واقعی, آنها نیز وجود دارند. 

آنها کسانی هستند که تسلیم نا امیدی نمی شوند. 

ناامیدی اجتناب‌ناپذیر است. حتی بازماندگان هم سختی آن را حس می‌کنند. اما تفاوت در  این است که آنها به یاد می‌آورند... آنها به یاد می‌آورند که چرا شروع کردند، برای چه می‌جنگیدند و می‌خواستند به چه کسی تبدیل شوند. 

آنها سقوط می‌کنند. اما دوباره برمی‌خیزند. آنها می‌شکنند، اما دوباره می‌سازند. 

و وقتی زمانشان فرا می‌رسد, حقیقتا نمی‌میرند, زیرا ایده‌ها، خلاقیت‌ها، باورهاو شور و شوق آنها زنده است و به نسل بعدی بازماندگان منتقل می شود. 

می‌دانم, این کلمات زیبا و امیدوارکننده به نظر می‌رسند، و شاید با خودتان فکر کنید: 

"بله، درست است... اما زندگی این روزها واقعاً دشوار شده است." 

و حق با شماست. زندگی سخت است. اما آیا هرگز آسان بوده است؟ آیا در دشت‌های آفریقا، زیر آفتاب سوزان، شکار و گرسنگی آسان بوده است؟ آیا در گوشه‌های تاریک قرون وسطی آسان بوده است؟ 

ممکن است بگویید: "زمان‌های بهتری وجود داشته است" یا "مردم در کشورهای دیگر راحت‌تر زندگی می‌کنند." شاید. اما فقط در ظاهر. 

حقیقت این است که زندگی همیشه سخت بوده است. خود زندگی رنج می باشد. بله، در بعضی جاها زندگی ده برابر سخت‌تر از جاهای دیگر است. اما آیا این بدان معناست که مردم آن مکان‌ها باید تسلیم شوند؟ آیا باید دراز بکشند و منتظر مرگ باشند؟ البته که نه. 

پس چه کاری باید بکنند؟ 

اگر همه اطرافیان ما گیر افتاده‌اند، فقیر، ورشکسته و گمشده‌اند, چرا ما اولین کسی نباشیم که برخیزیم؟ چرا کسی نباشیم که زنجیره سختی و فلاکت را می‌شکند؟ 

کسی که دست اطرافیانش را می گیرد و انها را بالا میکشد, تا دست در دست  چیز بهتری بسازند, جامعه ای بهتر برای اینده و اینده ای بهتر برای همه, جامعه‌ای که ارزش زندگی کردن در آن را دارد. آینده‌ای که ارزش واگذاری به نسل بعدی را دارد. 

حالا ممکن است بگویید، 

"می‌خواهم... اما چه کاری می‌توانم انجام دهم؟" 

پاسخ ساده است، اما آسان نیست: زنده ماندن. 

 

قانون صفر: زنده بمان 

قبل از هر تغییری، قبل از هر رویایی، قبل از کمک به دیگران, باید زنده بمانی. زیرا اگر سقوط کنی، اگر تسلیم شوی، اگر به یک مرده متحرک دیگر تبدیل شوی... هیچ چیز دیگری مهم نخواهد بود, چرا که یک مرده نمی تواند اینده ای داشته باشد, چرا که همین الان مرده است. 

زنده بمان, نه فقط در جسم، بلکه در ذهن. 

قلبت را به آتش بکش و آن را شعله ور نگه دار. حتی اگر فقط یک جرقه باشد. 

آن جرقه برای شروع یک انقلاب کافی است درون تو، و شاید روزی، در اطراف تو. 

اعتیاد، افسردگی، ناامیدی, آنها به هیچ کس کمکی نمی‌کنند. نه شما، نه اطرافیانتان. 

پس چرا تبدیل به مرده متحرک بعدی شوید؟ 

چرا تسلیم شوید؟ 

چرا نباید زنده بمانید؟ 

میلیون‌ها نفر دیگر فقط برای به دنیا آمدن رقابت کردند و شما موفق شدید. 

و حالا شما در کنج تاریک اتاق خود نشسته‌اید، 

دود سیگار مانند طنابی دور شما حلقه زده است، 

و آرزوی مرگ می‌کنید... چرا؟ 

چون نمی‌توانید شغلی پیدا کنید؟ 

چون کسی شما را ترک کرده است؟ 

چون دنیا خیلی سنگین به نظر می‌رسد؟ 

بگذارید چیزی به شما بگویم: هیچ دلیل خوبی برای اینگونه مردن وجود ندارد. 

مردم می‌آیند و می‌روند. 

فرصت‌ها بالا و پایین می‌روند. 

شما خواهید شکست، بله, اما این به این معنی نیست که کارتان تمام شده است. 

شما سزاوار مرگ برای یک شکست نیستید. 

حتی اگر تنها چیزی که اکنون می‌توانید نجات دهید خودتان باشید, پس خودتان را نجات دهید. 

چون تا زمانی که نفس می‌کشید، 

هنوز می‌توانید دنیای خود را تغییر دهید, حتی اگر ناچیز باشد, 

و همین... شاید برای تغییر دنیا کافی باشد. 

نظر شما چیست؟ چقدر به فردا امید دارید؟ چقدر برای زندگی خود می جنگید؟ ایا خسته و درمانده شده اید و اما همچنان ادامه میدهید؟ اگر اینگونه است نظر خود را در کامنت ها برایم بنویسید تا بازماندگان این دنیای تسخیر شده را پیدا کنیم.